هو امعشوق
لحظه ها با هم پیوند می خورند و آدم ها را در کنار ثانیه های مبهم عشق تنها میگذارند
ثانیه ها هم دیگر مفهوم عشق را نمی فهمند
و عجب دردی است تنهایی دل سپردن
و از سر سپردگی مردن............................
در میان ثانیه های پیوند خورده ات
آن زمان که تنها ترینی
اگر به عشق رسیدی
و مرداریدی را هدیه به گونه هایت دادی
مرا به یاد بیاور و غزلی از ته دل برایم بسرای
دعایم کن همین............
و خدا همین نزدیکیست
شاید پشت پرچین خیال
و چه ساده از دست رفته ایم
یادمان رفته است که بعد از تمام دغدغه هایمان
اوست که صادقانه و عاشقانه
بدون در نظر گرفتن تمام پستیمان
ما را در آغوش میکشد
و منه خسته از روزگار را آرام میکند
و من چه ساده از یاد میبرم
که اوست تمام زندگیم.................
ای پنجره ی شوق چرا بسته شدی.....
نکند نیز تو هم از من خسته شدی.....
باز دوباره پنجره ی دلم بسته شد.............
باز خسته ام
آسمان دلم ابری است
تکیه بر دیوار زدم دیوار هم دیگر نیست
این بازی روزگار یعنی چه
پنجره دیوار شد دیوار نیست..................................
بادها میوزند و هیچ صدایی نیست
درخت صنوبر هنوز هم غمگین است
من ...
ماه.......
تنهایی.......
فاصله نبودن ها کوتاه است
و در دنیای من بین آدمک ها
مردن آدم ها مانند دل شکستن خنده دار است
و چه فاصله ی کوتاهی ست میان
عشق و نفرت
آنگاه که سفلگر فهمید عشقش همان خاک زیر دستان اوست
بر روی گردونه ی سفالگری اش
آنچنان عاشقانه با گلش بازی کرد
تا به خاک جان بخشید